خداوندا به دلهاي شکسته
به تنهايان در غربت نشسته
به مرداني که در سختي خموشند
براي زندگاني، جان ميفروشند
همه کاشانه شان خالي زقوت است
سخنهاشان نگاهي در سکوت است
به طفلاني که نام آور ندارند
سر حسرت به بالين ميگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعي که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمي> ميستانند
به آن چشمي که از غم گريه خيز است
به بيماري که با جان در ستيز است
به داماني که از هر عيب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفتها روشني بخش