ديروزش را به ياد نمي آورد. امروزش را باور نمي کند و نقشي از فردا در تصورش پيدا نيست. بهاي کودکي اش را به تمناي تکه ناني فروخته است، شايد مرهمي باشد به دردهاي عزيزانش يا اميدي مقابل هيولاي گرسنگي. برق نگاهش در نگاه ما گره مي خورد و با التماس مي خواهد شاخه گلي از او بخريم.